اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

استیو جابز درگذشت

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • #76
    شوخی میکنین!!

    نظر


    • #77
      دنیا دیگه آدمی مثله استیو جابز بخودش نمی بینه
      روحش شاد و یادش گرامی

      نظر


      • #78
        من واقعا داره گریم میگیره.واقعا دوستش داشتم یعنی نمیتونم دوست داشتنمو به زبون بیارم انقدر که شوکه شدم

        نظر


        • #79
          سالهاست که استیو قهرمان و الگوی من تو زندگی هست. استیو خیلی زود به آسمان پر کشید. غم بزرگی روی شانه هایم حس میکنم.

          نظر


          • #80
            هممون انتظار یه چنین روزی رو داشتیم اما نه این قدر زود. من هنوزم باورم نمیشه که دیگه استیو بین ما نیست. واقعا باورش سخته. روحش شاد

            نظر


            • #81
              متاسفانه خبر بسیار ناگواری بود

              روحش شاد 

              نظر


              • #82
                فقط باید سکوت کرد ......

                دوست داریم استیو

                وقتی سایت اپل رو دیدم با عکس استیو داشتم آهنگ MMX (The Social Song) از Enigma رو گوش می دادم

                تجربه کنین این حس منو تا متوجه بشین چه حسی به آدم دست میده

                روحش شاد

                نظر


                • #83
                  وای اصلا باورم نشد تا صفحه اپل رو دیدم
                  بخدا الانم بدنم سر شده
                  باورش سخته واقعا

                  نظر


                  • #84
                    ...<3...

                    نظر


                    • #85
                      اول از همه بگم من تا این خبر رو دیدم سریع گریم گرفت و همش تو هر سایتی که میرم و هی استیو رو میبینم هی اشک تو چشمام جمع میشه

                      فقط اینجا یه سوال برای من پیش اومده:
                      داشتم سخنرانی استیوجابز رو تو دانشگاه که سه تا داستان تعریف میکنه رو میدیدم که آخرش گفت:

                      من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن*ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده*ام می*گذشت و وارد لوزالمعده*ام می*شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه*های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است
                      و من الان حالم خوبه که همه دست زدند براش
                      پس اگه سرطانش درمان شده بود علت مرگش چی بود؟
                      اینم کلیپش
                      اول از همه بگم من تا این خبر رو دیدم سریع گریم گرفت و همش تو هر سایتی که میرم و هی استیو رو میبینم هی اشک تو چشمام جمع میشه

                      فقط اینجا یه سوال برای من پیش اومده:
                      داشتم سخنرانی استیوجابز رو تو دانشگاه که سه تا داستان تعریف میکنه رو میدیدم که آخرش گفت:

                      من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن*ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده*ام می*گذشت و وارد لوزالمعده*ام می*شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه*های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است
                      و من الان حالم خوبه که همه دست زدند براش
                      پس اگه سرطانش درمان شده بود علت مرگش چی بود؟
                      اینم کلیپش
                      کد:
                      http://www.youtube.com/watch?v=4hIInsiQMho
                      ممنون

                      نظر


                      • #86
                        من عموم مرد اینقد ناراحت نشدم که استیو مرد.
                        پدر همه ما بود (((((((((((((

                        نظر


                        • #87
                          چه خوب که این مرد بزرگ رو قبل از مرگش شناختیم!
                          خدا بیامرزتش

                          نظر


                          • #88
                            *سخنرانی استیو جابز در دانشگاه استنفوردسال ۲۰۰۵
                            -من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ*التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه*های دنیا درس می*خونید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ*التحصیل نشده*ام. اما امروز می*خواهم داستان زندگیمو براتون تعريف كنم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستانه...
                            اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگیه.. .
                            من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه می آمدم و می رفتم و خب حالا می خوام براتون بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزه ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود منو تو لیست پرورشگاه قرار بده که یک خانواده منو به سرپرستی قبول کنه.
                            اون شدیداً اعتقاد داشت که منو یک خانواده*اي كه تحصیلات دانشگاهی دارند، باید به فرزندی قبول کنند و همه چیز رو برای این کار آماده کرده بود. یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که منو بعد از تولدم از مادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی*خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند.
                            این جوری شد که كه نصف شب یک تلفن به پدر و مادر فعلی من شد و ازشون پرسيدند که آیا حاضرند منو به فرزندی قبول کنند یا نه و اونا گفتند که حتماً.
                            مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان رو هم تموم نکرده. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خوندگی منو امضا کنه تا اینکه اونا قول دادند که منو وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
                            این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در اون موقع اطلاعاتم کم بود، دانشگاهی رو انتخاب کردم که شهریه ی اون تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و منم پس*انداز عمر پدر و مادرم رو به سرعت برای شهریه*ی دانشگاه خرج می*کردم.
                            بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده*ی چندانی برام نداره. هیچ ایده*ای درباره اينكه می*خواهم با زندگیم چي کار کنم و دانشگاه چه جوری می*خواد به من کمک کنه نداشتم و به جای این*که پس*انداز عمر پدر و مادرم رو خرج کنم، ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می*شه.
                            اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می*کنم می*بینم که یکی از بهترین تصمیم*های زندگیم بوده. لحظه*ای که من ترک تحصیل کردم به جای این*که کلاس*هایی رو برم که به اونا علاقه*ای نداشتم شروع به کارایی کردم که واقعاً دوسشون داشتم. زندگی در اون دوره خیلی برای من آسون نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستام می خوابیدم و قوطی*های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می*دادم که با اونا غذا بخرم.
                            بعضی وقت*ها هفت مایل پیاده*روی می*کردم که یه غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهاشون رو دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیم تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه*ی گران*بها شد. کالج رید اون موقع یکی از بهترین تعلیم*های خطاطی رو تو کشور می*داد. تمام پوسترای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می*شد و من رفتم سر اين کلاسای خطاطی.
                            سبک اونا خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از اون لذت می*بردم. امیدی نداشتم که کلاسای خطاطی نقشی در زندگی حرفه*ای آینده*ی من داشته باشن ولی ده سال بعد از اون کلاسا موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاشو طراحی می*کردیم\ تمام مهارتای خطاطی من دوباره تو ذهنم برگشت و من اونا رو در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتای کامپیوتری هنری و قشنگ بود.
                            اگر من اون کلاسای خطاطی رو اون موقع بر نداشته بودم، مک هیچ وقت فونتای هنری الآن رو نداشت. هم طور چون ویندوز طراحی مک رو کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونتا رو نداشت. خب می*بینید آدم وقتی آینده رو نگاه می*کنه شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشه ولی وقتی گذشته رو نگاه می*کنه متوجه ارتباط این اتفاقا می*شه. بنابراين یادتون نره شما باید به یه چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتون، به سرنوشتتون و به زندگیتون.
                            این چیزیه که هیچ وقت منو ناامید نکرده و خیلی تغییرات تو زندگی من ایجاد کرده...
                            داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکسته...
                            من خوشحالم که چیزایی رو که دوسشون داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم شرکت اپل رو توگاراژ خونه*ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و ظرف ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهار هزار نفر کارمند داشت. ما جالب*ترین مخلوق خودمون رو به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از دراومدن مکینتاش وقتی که من فقط سی*ساله بودم، هیأت مدیره*ی اپل منو از شرکت اخراج کرد.
                            چه جوری یک نفر می*تونه از شرکتی که خودش تأسیس كرده اخراج بشه؟ خیلی ساده... شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری رو که فکر می*کردیم توانایی خوبی برای اداره*ی شرکت داره استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می*رفت تا این*که بعد از یکی دو سال من در مورد استراتژی آینده*ی شرکت با اون اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از اون حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس می*کردم که کل دستاورد زندگیم رو از دست دادم. حدود چند ماهی نمی*دونستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگه جام در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی تو وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوسش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من اون موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقاي زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. اون دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق*العاده آشنا شدم که بعداً با اون ازدواج کردم.
                            پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن تو دنیا ست. تو یک سیر خارق*العاده*ی اتفاقات، شرکت اپل نکست رو خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی رو شروع کردیم. اگه من از اپل اخراج نمی*شدم شاید هیچ کدوم از این اتفاقات نمی*افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می*دند ولی مریض واقعاً به اون احتیاج داره. بعضی وقتا زندگی مثل سنگ توی سر شما می**کوبه ولی شما ایمانتونو از دست ندید. من مطمئنم تنها چیزی که باعث شد من در زندگیم همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری رو انجام می*دادم که واقعاً دوسش داشتم.
                            داستان سوم من در مورد مرگه...
                            هفده ساله بودم كه یک جایی خوندم هر روز جوری زندگی کنید که انگار اون روز آخرین روز زندگیتونه... از كجا معلوم، شاید یک روز این اتفاق بيفته. این جمله روی من تأثیر خودشو گذاشت و از اون موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه می*کنم از خودم می*پرسم اگر امروز آخرین روز زندگیم باشه بازم کارایی رو که امروز باید انجام بدم، انجام می*دم یا نه؟
                            هر موقع جواب این سؤال نه باشه من می*فهمم تو زندگیم به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این*که بالآخره یک روزی من مي*ميرم به یک ابزار مهم برای من تبدیل شده بود که کمک مي*کرد خیلی از تصمیمای زندگیمو بگیرم چون تموم توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.
                            حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه*ی صبح بود که منو معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده*ی من تشخیص دادند. من حتی نمی*دونستم لوزالمعده چی هست و کجای آدمه ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمانه و من بیشتر از سه ماه زنده نمی*مونم. دکترا به من توصیه کردن به خونه برم و اوضاع رو، رو به راه کنم. منظورشون این بود که برای مردن آماده بشم و مثلاً چیزهایی که قرار بود ده سال بعد به بچه*هام بگم، در مدت سه ماه به اونا یادآوری کنم. این به این معنی بود که بايد برای خداحافظی حاضر بشم. من با اون تشخیص تموم روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند.
                            اونا یک آندوسکوپ توی حلقم فرو کردند که از معده*م می*گذشت و وارد لوزالمعده*م می*شد.
                            همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه رو زیر میکروسکوپ گذاشت بی*اختیار زد زير گريه. بعد گفت که سرطان من یکی از کمیاب*ترین نمونه*های سرطان لوزالمعده است و قابل درمانه. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگیه. هیچ کس دوست نداره که بمیه حتی اونایی که می*خوان بمیرند و برن به بهشت. ولی با این وجود مرگ يك واقعیت مشترک تو زندگی همه*ی ماست.
                            اصلاً شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشه چون باعث ایجاد تغییر و تحول مي*شه.
                            مرگ کهنه*ها رو از میون بر می*داره و راه رو برای تازه*ها باز می*کنه. یادتون باشه که زمان شما محدوده، پس زمانتون رو با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیفتید و هیچ وقت نذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما رو خاموش کنه و از همه مهمتر این*که شجاعت اینو داشته باشید که از احساس قلبی*تون و ایمانتون پیروی کنید.
                            موقعی که من هم*سن شما بودم یک مجله*ی خیلی خوندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می*شد که یکی از پرطرفدارترین مجله*های نسل ما بود. این مجله مال دهه*ی شصت بود، موقعی که هیچ خبری از کامپیوترای ارزون*قیمت نبود و تموم این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می*شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشه. اواسط دهه*ی هفتاد اونا آخرین شماره کاتالوگ کامل زمین رو منتشر کردند.
                            اون موقع من سن الآن شما رو داشتم كه آخرين شماره اين مجله در اومد. روی جلدش يك عکس از صبح زود از يك منطقه*ی روستایی کوهستانی بود. از اون جاهايي که شما ممکنه برای پیاده*روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر اون عکس نوشته شده بود:
                            stay hungry stay foolish
                            (مشتاق بمانيد، احمق بمانيد)
                            این پیام خداحافظی اونا بود وقتی که آخرین شماره رو منتشر می*کردند:
                            stay hungry stay foolish
                            این آرزوییه که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ*التحصیلی شما هم براتون آرزو مي*كنم:
                            stay hungry stay foolish
                            (مشتاق بمانيد، احمق بمانيد)

                            نظر


                            • #89
                              واقعا ناراحت شدم حیف بود همچین شمخصی در این سن فوت کنه
                              من که همین الان به احترام ایشون عکسشون background گوشیم گذاشتم
                              پیشنهاد می کنم شما هم این کار کنید



                              امیدوارم روحش شاد باشه

                              نظر


                              • #90
                                واقعا ناراحت کننده بود
                                من واقعا ناراحت شدم که دیگه نمیتونم استیو جابز رو در کنفرانس ها ببینیم

                                نظر

                                صبر کنید ..
                                X